مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

رمان خواب تلخ

نام ناشر:  باغ استور
سال انتشار : 1399
هشتگ ها :

#بزرگسال #پایان_خوش #تجاوز #خیانت #عاشقانه

تعداد صفحات

507

نوع فایل

اندروید و iOS
موضوع اصلی رمان خواب تلخ

سرگذشت دختری که در حساس‌ترین برهه‌ی زندگیش، با یک اشتباه از سفیدی به سیاهی می‌رسه و این اشتباه تا سالها قابل جبران نیست.

هدف نویسنده از نوشتن رمان خواب تلخ

متاسفانه توی جامعه‌ی بسته‌ی ما، اکثر والدین با فرزندانشون رابطه‌ی دوستانه ندارن. و از طرفی حرف مردم در هر زمینه‌ای برای اون‌ها در اولویته و به تنها چیزی که فکر نمی‌کنن، آرامش، احساسات و عواطف خود و بچه‌هاشون هست. به همین دلیل، بچه ها از گفتن حقایق به اونها فراری‌ان.
من سعی کردم توی این رمان، نشون بدم که تعصبات بی اندازه چقدر می‌تونه خطر آفرین باشه و از طرفی جوانان متوجه بشن که اولین و آخرین کسی که می‌تونن بهش اعتماد کنن خانواده هست، حتی در بدترین شرایط، مشکلات رو با خانواده در میون گذاشتن می‌تونه آدم رو از یک عمر پشیمونی و عذاب نجات بده.

پیام های رمان خواب تلخ

آگاه سازی جوانان از نگرفتن تصمیمات اشتباه، و عدم اعتماد بیجا به دیگران و حتی نزدیکان.

خلاصه رمان خواب تلخ

خواب تلخ، قصه‌ی دختری است به نام مهتاب. دختری که در آستانه‌ی ازدواج با کسی که دوستش دارد، یک بازگشت غیرمنتظره، زندگی‌اش را از روال خارج می‌کند. با یک اعتماد بیجا، همه چیز به هم می‌ریزد و به جای عشق؛ دوری و جنگ و خون، آغازگر زندگی‌اش می‌شود…

مقداری از متن رمان خواب تلخ

با لمس پیشانی ملتهبم توسط نرمی لب‌هایش، به سختی چشمانم از هم باز شدند.
پر از درد و رخوت، نگاهم را چرخاندم و خود را در خانه‌ی بابا و اتاق خودم یافتم.
دیشب را به خاطر آوردم و نمی‌دانم به تبع کدام حس و کدام اتفاق، دلم فرو ریخت و علی را دیدم که همچنان، نگران و مهربان نگاهم می‌کرد.
عشق در چشمانش موج می‌زد و لبخند روی لب‌هایش نشست.
علیِ لبخند به لبِ مهربانِ عاشق!
تصویر غریبی بود.
این تصویر را من، آخرین بار شاید نزدیک به دو سال پیش دیده بودم.
تصویری که در تمام این مدت، حسرت یک لحظه دیدنش روی دلم سنگینی می‌کرد.
– بیدار شدی عزیزم؟
کدام علی را باور کنم؟
کدام حال و کدام اتفاق را؟
– حالت بهتره؟ می‌تونی پاشی بریم خونه؟ از دیشب تا حالا بالای سرت نشستم، داشتی تو تب می‌سوختی.‌ الان یه کم تبت پایین اومده، اگه می‌تونی پاشو بریم خونه.
چیزی نگفتم و دوباره با ملایمت پرسید:
– می‌تونی پاشی مهتاب؟
چشم بستم، اشک ریختم و نمی‌دانستم که می‌توانم دیگر از جا برخیزم یا نه!
حالم خوب نبود و هنوز هم نمی‌دانستم که کجای زندگی ایستاده‌ام…
خواب بودم یا بیدار؟
با تکرار دوباره‌ی سوالش، چشم باز کردم و خاموش به چشمان مملو از احساسش خیره شدم و لحظه‌ای بعد، نگاهم روی کبودی‌های زیر چشمش ثابت ماند و باز برایم سوال شد، که چه بلایی به سرش آمده بود…؟
ساعتی بعد در خانه‌ای بودم، که هنوز هم نمی‌دانستم می‌توانم آن را خانه‌ی خودم بنامم یا نه!
داخل که شدیم، با صدایی گرفته و خش‌دار، به زن‌عمو که ملاقه به دست میان چهارچوب در آشپزخانه ایستاده بود، سلام کردم.
– سلام مادر، حالت خوبه؟ بهتری؟
لحنش هنوز هم مهربان بود، اما مثل همیشه گرم نبود و چشمانش، دلگیری را فریاد می‌زدند.
توان حرف زدن نداشتم و در جواب، بی‌حرف سر تکان دادم و پله‌ها را به کمک علی، آرام بالا رفتم.
دستم را گرفت، دلم لرزید؛ اما نه از شوق…!
به اتاق که رسیدیم، به خواست مادرش دوباره پایین رفت و لحظاتی بعد صدای زن‌عمو را از آن فاصله شنیدم، که گلایه‌ی دخترخاله‌اش را به گوش او می‌رساند.
دخترخاله‌ای که قسمت نشده بود دخترش، به همسریِ همسرم دربیاید!
زن‌عمو، مدام می‌گفت.
از ناله‌های زن و گریه‌های دخترش، از شکایت‌هایش، از آه کشیدن‌هایش؛ از بر باد رفتن آبرویشان، و اینکه چگونه و با چه حالی، ما را به خدا واگذار کرده بود… .
او بی‌وقفه می‌گفت و هر حرفش، چون پتکی بر سرم فرود می‌آمد و حالی‌ام می‌کرد، که چطور به کاهدان زده بودم!

***

در تاریک و روشن اتاق، خیره شده بودم به نقطه‌ای نامعلوم روی سقف.
سرگشته و پریشان‌خاطر، گیج و منگ، مثل تمام امروزی که نمی‌دانم کی و چگونه گذشته بود.
مثل تمام امروزی که علی پروانه‌وار به دورم می‌چرخید و لحظه‌ای تنهایم نگذاشته بود.
بی‌آنکه چشم از سقف بگیرم، کف دستم را روی خنکای تشک کشیدم. تشکی که تا دو شب پیش، شاهد همه‌ی تنهایی‌هایم بود.
و سر بر بالشتی گذاشته بودم، که بیشتر از یک سال، شاهد همه‌ی حسرت‌های شبانه‌ام بود و شانه‌ای برای گریه کردن‌هایم… .
و حالا پس از مدت‌ها، چون من؛ رنگ مردم را به خود می‌دیدند!
اما چرا خوشحال نبودم؟
مسخ شده بودم و باورم نمی‌شد که در آغوش علی، شبی را تجربه می‌کنم، که مدت‌ها پیش باید تجربه‌اش می‌کردم…
در آغوشم گرفته بود.
می‌بوسید و می‌بویید و بذر ناز را با نوازش، روی موهایم می‌نشاند.
مدام ابراز علاقه می‌کرد و دل‌تنگی؛ و گاه پشیمانی‌اش را ابراز می‌کرد و عذر می‌خواست، برای همه‌ی بی‌مهری‌هایش.
و حالا، وقت به رخ کشیدن مردانگی‌هایش بود، برای منی که زنانه‌گی‌هایم، زیر خروارها پریشانی به خواب رفته بودند… .
خاموش بودم.
به معنای واقعی خاموش بودم و چون چراغی می‌ماندم،
که تک و تنها در مسیر طوفانی سهمگین رها شده و رو به هر سو می‌کرد، راه به جایی نمی‌برد… .
سرد بودم و صامت؛ و حالا دیگر این من بودم که هیچ حسی نداشتم و تنها یک حس در وجودم بیداد می‌کرد.
حسی که تمام حواس‌ها را از وجودم ربوده بود و خود به تنهایی، بر ملک وجودم فرمان‌روایی می‌کرد!
من؛ می‌ترسیدم…

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان خواب تلخ

مهتاب: احساساتی و عاشق پیشه.
علی: محکم، جدی، دلشکسته.
شهاب: خودخواه، هوس باز.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید