
#پایان_خوش #مثبت15 #همخونهای
تعداد صفحات
نوع فایل
آشنایی دختری ولنگار از خانوادهای اصیل، با پسری که از خانوادهاش طرد شده.
هدفم این بود که به مادرها و خانوادهها اطلاع بدم که اگر اتفاقی که برای نازگل افتاد، برای یکی از بچههای شما رخ داد، مثل مادر نازگل با قضیه برخورد نکنید و پشت و پناه بچهتون باشید.
اینکه در تجاوزهای جنسی، همیشه دخترها مقصر نیستن.
این داستان فصل دوم رمان احساس بیقرار است و اصلیت روایت، درباره زندگی نازگل، نوه دختری رادمنشهاست. دختری که از کودکی در ناز و نعمت بزرگ شده، اما کمبود بزرگی به اسم محبت دارد. محبتی که نه از مادر دیده و نه از پدر. وقتی نازگل در سن بیست و دو سالگی مجبور به ازدواج میشود، شب خواستگاری از خانه فرار میکند و به خانه دوستش پناه میبرد، غافل از اینکه در آن خانه، پارتی شبانه بر پا بوده، قدم به آنجا میگذارد و در عالم مستی، با پسری آشنا میشود که ناخواسته دخترانگی او را میستاند، اما وقتی هوشیار میشود…
با تعجب یه تای ابرومو بالا انداختم و زیر لب گفتم:
– وا جن بود؟!
دوباره پلکمو رو هم گذاشتم که یکدفعه صدای امیرسام منو از جا پروند.
– نخیر؛ اینجا آدم زندگی میکنه، نه جن…
با کنجکاوی سرمو سمت در حمام چرخوندم که یهو با دیدنش تو اون وضعیت، ماتم برد.
موهای خیسش، یه مقدار از صورتشو پوشونده بود. به جز یه حوله نیم سانتی که پایین تنهشو پوشش میداد، چیز دیگهای به تن نداشت و کل پَر و بازوها و شکم شیش تیکهشو به نمایش گذاشته بود.
آب دهنمو به سختی قورت دادمو سریع از تخت پایین پریدم. حق به جانب دستمو به کمر گرفتم و گفتم:
– تو، توی اتاق من چی میخوای؟ ها؟! مگه خودت تو اتاقت حموم نداری؟!
تک خندهای کرد و با حرص درآرترین لحن ممکن جواب داد:
– نه واقعا به بیناییت شک کردم دیگه!
و اشارهای به چمدونش که گوشه کمد گذاشته بود کرد و ادامه داد:
– این چیه پس؟! نمیبینی چمدون من گذاشته؟!
حسابی ضایع شده بودم، اما همچنان حق به جانب گفتم:
– این که دلیل نمیشه.
-الان به جای اینکه من از ورود بیاجازت به اتاقم شاکی باشم، تو شاکی شدی؟!
دستهامو بغل گرفتم و با حرص گفتم:
– اینهمه اتاق تو این ویلا هست، بعد تو باید بیایی گیر بدی به این یکی که ویوی دریا داره؟!
پشت چشمی نازک کردمو ادامه دادم:
– من میخوام اینجا بمونم، پس بهتره چمدونتو برداری و بری بیرون.
قدمی به سمتم برداشت و با چشمهای ریز شده بهم خیره شد.
– من اول این اتاق رو دیدم، پس تو باید چمدونتو برداری و بری بیرون.
لبخند موذیانهای زدمو گفتم:
– کور خوندی آقای خسروانی، من جایی نمیرم.
به دنبال حرفم روی تخت نشستم و ادامه دادم:
– الان هم تا سه میشمارم، اگه رفتی که هیچ، اگه نرفتی، جیغ میکشم همه بریزن اینجا!
امیر با عصبانیت خنده هیستریکی سر داد و گفت:
– من جایی نمیرم، هرچی دلت میخواد جیغ بزن، الان هم میخوام لباس بپوشم، دیگه عواقبش پای خودت!
– ببین، اگه جیغ بزنم بریزن تو اتاق و تو هم لخت باشی، باید پروژه و کار و بار رو ببوسی بذاری کنار، شیرفهم شدی؟!
– نوچ! جرئت جیغ زدن نداری!
– میخوای امتحان کنیم!
امیر دست به کمر زد و گفت:
– امتحان کنیم!
لبخند مرموزی به لب نشوندم. دستهامو روی گوش گذاشتم و جیغ بلندی کشیدم که یکدفعه امیرسام از پشت سر پرید جلو و دهنمو گرفت. فشاری به دهنم داد و با حرص غرید:
– اینبار رو تو بردی، ولی یکی طلبت باشه، خوب به حسابت میرسم! الان هم بذار لباس بپوشم میرم بیرون!
و دستشو آروم از رو دهنم برداشت که یکدفعه تقهای به در خورد و بلافاصله صدای نازنین بلند شد.
– نازگل خوبی؟ چیشده؟!
لبخند معناداری حواله امیرسام کردمو گفتم:
– آره خوبم، هیچی نیست، یه سوسک بزرگ و زشت تو اتاقم بود…
– بیام بکشمش؟!
رو به امیرسامی که درحال حرص خوردن بود، پوزخند زدم.
– نه، کشتمش!
نازنین که باشهای گفت و از اتاق دور شد، امیرسام با حرص زیر لب غرید:
– سوسکِ سیاهِ زشت؟ آره؟!
دستهامو حق به جانب بغل گرفتم.
– آره، الان دو به صفر شدیم…حالا برو بشین فکر کن ببین چطور تلافی کنی!
– نیازی به فکر کردن نداره، خودم میدونم چیکارت کنم!
نازگل، دختر ساکت و آرومی که پشت غرورش شیطنت پنهان شده
امیرسام، پسر خنده رو و مهربونی که گاهی سنگدل میشه