
#فول_عاشقانه #مثبت_15 #آموزنده #آسیب_شناسی #فرزند_طلاق #دار_مکافات #کارما #والدین_ناکارآمد #دختر_قوی_مستقل #پایان_خوش
تعداد صفحات
نوع فایل
یک نمونه از سرگذشت بچه های طلاق.
یه عاشقانه ی آروم و دلچسب.
به تصویر کشیدن یه عاشقانه آروم و ملموس.
آشنایی عموم با افسردگی خاموش.
ناکامی ها، تنهایی و آینده ی بچه های طلاق.
نشون دادن قدرت و توانایی یک دختر در مسیر مستقل شدن.
مشکلات و هنجارهای خانوادگی.
یک برش کوچک از زندگی دختری که ثمره ی طلاقه و مشکلاتی که از لحاظ روحی داره.
آگاه سازی مردم از مشکلات و عواقب افسردگی.
جا انداختن مشاوره رفتن و پیدا کردن مشکلات روحی و درمان شون. در واقع هرکس زیر نظر روانپزشک باشه لزوما روانی نیست!!!
به تصویر کشیدن یه رابطه عاشقانه درست، آگاهانه و منطقی.
ضرورت شناخت جنسی زن و مرد از هم.
بی شک من نه سیندرلا بودم و نه کوزت بینوایان !!
من آبانم
با داستان خودم
دختری که عاشق شد و خودش را شناخت !
آن عشق ، طناب نجات من شد اما نه آنطور که شما فکر می کنید ،
ان عشق خیلی چیزها به من بخشید
که مهم ترینش خودِ از دست رفته ام بود
اویی که ادعا می کرد عاشق است
واقعا بود .
ببخشد و هیچ نستاند
معنای راستین عشق همین است دیگر
غیر از این هرچه باشد باد هواست
پوچ و ناچیز…
داستان من هرچند کوزت وارانه شروع شد اما به خط خودم پایان مییابد.
یارم!
با آمدن تو فهمیدم آنقدرها هم بد نیستم
حتی فهمیدم من ، هستم!
من هم می توانم زندگی کنم!
تو باید میامدی
میامدی و خودم را به من می چشاندی
خودِ از دست رفته ام را
باید دل می بستی به من
تا بفهمم
تا به بفهمانی لایقم
ایمان بیآورم به منیت خودم که
من آبانم
پر از ابر
پر از اشک
پر از خنده های خزان شده
اشک هایم دل همه را زد اما
دل تو را شست و بُرد
و روزی که زمزمه کردی برایم
گر بر من نَباری،
بی آبان شده ام
دریافتم ،
این اشک های من است که می بارد
می بارم که بیابان نشوند
جوانه بزنند،
سبز بمانند
با منِ خزان زده ی بارانی.
آناهید قناعت
صدایم را می شنوی؟
موبایلت را برداشتی، شماره گرفتی و گذاشتی روی اسپیکر. هیچ وقت ندیده بودم پشت فرمان با موبایل صحبت کنی، همیشه یا می زدی بغل یا می گذاشتی روی اسپیکر
تماس در دستت بوق می خورد و تو فرمان را با دو دست می چرخاندی
ـ بله؟
سرم.
به سرم انگار یک ضربه ی کاری وارد شده بود.
ـ کجایی؟
ـ چیکار داری؟
چقدر لحن تان با هم بد بود.
انگار که خونِ پدرِ هم گردن تان باشد!
ـ نوید بگو کجایی می خوام ببینمت
ـ دیدنی نیستم. امرتون و بفرمایید!
فک ات منقبض تر از این نمی شد…
ـ چرا دست از سر این دختر برنمیداری تو؟!
چند لحظه ای آن سوی خط سکوت شد و عاقبت نوید با صدایی خش دار گفت:
ـ آبان چیزی گفته؟
ـ آره! گفته بهت بگم دست از سرش برداری
نوید بازهم سکوت کرد، انگار که دارد فکر میکند و بعد گفت:
ـ سیاه مون نکن. ما که از این سیاه تر نمیشیم دایی جون! اون همای فزه ی بلده کار یه چیزی می دونست. همین که بهش گفتم کسی رو دعوت نکن با روی باز استقبال کرد. نه؟
پس نوید گفته بود؟
نمی دانستم شاکی باشم یا قدردان!
چشم روی هم فشردی، محکم تر فرمان را چسبیدی و گفتی:
ـ نوید آبان حالش خوب نیست. نمیتونه درست تصمیم بگیره، امروز هرکاری بکنه فردا پشیمون میشه. بگو کجایی باید حرف بزنیم
ـ مطمئن باش بین شماها من تنها کسی ام که دارم بهش کمک می کنم
دندان روی هم ساییدی
ـ اگه واقعا می خوای بهش کمک کنی بکش عقب
ـ بی خیال مرد. اصل مطلب و بگو، قضیه چیه؟
فریادت که بلند شد، از روی نام فروغ سر بلند کردم…
ـ اصل قضیه اینه که شما هیچ ربطی به هم ندارید
چشم هایم پر شد و خالی شد،
پیشِ چشمم کدر شدی، لرزیدی، اشک هایم ریخت و شفاف شدی…
ـ آهان. آهان بذار یکم حنجره ت بازشه!
صدای پوزخندش آمد و بعد گفت:
ـ نمیدونستم اینقدر آبان براتون عزیزه! حواست باشه هما نفهمه وگرنه از همه طرف جر می خوره که کاکاش دادشو حرومِ آبان کرده!
پیچیدی توی کوچه پشتی، سینه ات هنوز بالا و پایین میشد
ـ نوید برای یه بارم که شده تو زندگی ت، به جز خودت به یه نفر دیگه هم فکر کن
ـ من قطع می کنم! تو هم برو این داد و قال رو سر اون خواهر… بکن. بهش بگو آدم نبودن هم حدی داره.
از فحش زشت و بی شرمانه ای که به هما داد دستم را به پیشانی دردناکم گرفتم.
ـ این شماهایید که باید دست از سرش بردارید. فردا عقدش می کنم هیچ کدوتون هم نمی تونید جلومو بگیرید دیگه هم به من زنگ نزن.
تماس قطع شد و صدای بوق بوق در اتاق ماشین پیچید…
زیر بید مجنون که دستی را بالا دادی ناله ای ناخواسته از میان لب هایم خارج شد.
چرا اینجا؟
کاش اینجا نمی آمدی.
کاش می گذاشتی بید، باقی عمرش را با خاطره های ناب و بی نظیرمان سر کند…
ـ چرا نگفتی؟
ـ یارا…
ـ چرا نگفتی؟
از تحکم صدایت دهانم بسته شد.
ـ نگفتی چون خودت اجازه دادی که بیان
کاملا به سمتم چرخیده و مستقیم نگاهم می کردی.
شکایتِ نگاهت تیشه ای بود به ریشه ی دل داغونم.
ـ اونا گفتن، تو هم گفتی باشه؟ راحت؟ چرا نایستادی؟
مصمم سرت را تکان دادی و دستوری گفتی:
ـ باید وایستی. باید وایستی و محکم بگی نمی خوامش، باید بگی آبان
ـ ولی من می خوامش!
واکنش ات خنده ای کج و کوله بود.
لبخندی بی اراده، عصبی، ناباور و غمناک…
ـ تو نمیتونی از خانواده ت دل بکنی ولی نوید میتونه!
هق هق بی اندازه ی قلبم سرم را به دوران انداخته بود.
چرا اینقدر تکان می خوردی؟!
پلک زدم. پلک زدم تا درست ببینمت…
ـ دیروزم گفتی منو نمی خوای. خودمو زدم به اون راه، گفتم منظورش چیز دیگه بود… خیلی خودمو دست بالا گرفته بودم. فکر می کردم کسی ام برات
بودی. به خدا که تمامِ من بودی.
کاش میشد در این مدت هرچه جان ریختی به جانم را یکباره فدایت کنم.
فدایت کنم و بلافاصله بمیرم.
چون غیر از جانی که تو به من دادی، من جانی از خودم نداشتم.
تهی و پوچ…
تمامِ حسِ زنده بودنم از تو بود.
ـ یارا من نمیتونم اینجا بمونم. اگر بمونم، اگر با تو ازدواج کنم تا آخر عمر محکوم میشم به دیدن هما، دیدن عذاب زندگی بیست ساله م، اگه بمونم، اگه تبر بشم به زندگی و آرامش ت چی؟
درمانده و مظلومانه گفتم:
ـ منو ببین، من خوب نیستم. من روانی ام یارا،
دستهایی که به خودش اشاره می کرد، با بی وزنی روی پاهایم افتاد
ـ هرکسی که از بیرون ما رو می دید از این به بعد میگه چقدر احمق بود، لگد زد به بختِ خودش. آره! من لاشه ی یه احمقِ روانی ام که هر روزی که اینجا بمونم بیشتر بوی گندم بلند میشه، دارم میکشم عقب که لگدم نخوره زیر بختِ تو،، تو تک پسرشونی. حتما آرزوها دارن برات
دست روی پا مشت کردی و رگ های برجسته ات بیرون زد…
ـ شاید حق با نوید باشه، من و اون درد همو بهتر می فهمیم
مشتت فشرده تر شد، حس می کردم که می خواهی بکوبی اش در دهانم.
حلقه ای موی مشکی افتاد روی صورتم،
ـ تو هم منو نخواه یارا. با یه آدمِ روانی زندگی کردن سخته ، من کشیدم میدونم چیه. بعد یه مدت به خودت میای می بینی توام عین اونی…
اشک هایم را با پشت دست کنار زدم و صدایم با همان گرفتگی از گلو آزاد شد و آهسته گفتم:
ـ حتما بابام گفته برات…
مرگ بر تمام این لحظات که جان مان را می گیرند و ما مُرده تر می شویم…!
آمده بودی هرطور که شده مرا وادار به ایستادن و دفاع کردن بکنی.
حتی به ضربِ داد و فریاد؛ اما حالا همه در نطفه خفه شدند.
تو ماندی و سکوت
و منی که لت و پار، از جنگی روانی باز مانده بودم.
دهانم را باز کردم که بگویم، این تلخی و نیاسودن حقیقتِ زندگی من است
بگویم، با من نمان.
ـ یارا تو هویت گم شده ی منو پیدا کردی و دادی دستم. عشق دادی، عشقی که شاهد بودم که چجوری ذره ذره رشد کرد، از خامی درومد و ریشه …
بدون اینکه گردن بلند کنی دویدی میان حرفم و آهسته لب زدی
ـ من دیگه حتی باور ندارم که می خواستی خودتو به خاطر من بُکشی
حالا نوبت من بود که به خنده ای کج و عصبی دچار شوم،
مثل این بود که عضلات آن قسمت دچارِ فلجی لحظه ای شوند و خنده به نظر بیاید!
ـ تو منو از درد تنهاییت بود که می خواستی. مگه نه؟ دنبال یه راه فرار می گشتی که به طناب من چنگ زدی، از سر عشق نبود، از سر نیازت بود.
تنم داغ کرد و به همان سرعت سرد شد و یخ بست…
ـ آدم عاشق که به این سادگی دل نمی بُره. فقط کاش به هر قیمتی دروغ نمی گفتی
و ای کاش که تو هم فکر های هذیانی ات را به زبان نمی آوردی.
گفتی:
ـ کاش منو…
چیزی در میانه ی گلویت گیر کرده بود.
بغضی مردانه و نجیب…
سینه ام را چنگ زدم.
فضا پیش چشمم تاریک و روشن میشد.
فقط تو مونده بودی که تو رو هم دادم رفت،
تو که هیچ، من از چشم خودم هم دیگه افتادم رفت…
ـ یارا من بهت دروغ نگفتم
شوری اشک ها به دهانم رسیده بود. بریده بریده و هق زنان گفتم:
ـ هیچ… وقت
با التماس نگاهت می کردم،
بید تمام برگ هایش را از دست داده و عریان شده بود…!
با کم طاقتی سرت را بلند کردی و به جان کندم نگاه کردی،
عشق و غم ات را همزمان در چشمانم ریختی و آهسته لب زدی
ـ گریه نکن
گریه ام شدت بیشتری گرفت.
دست جلو کشیدی و صورتم را لمس کردی،
دلم ترکید…
نگاهت چرا خیس شده بود؟
آرام باش جانِ من. هیچ چیز ارزش بی قراریِ تو را ندارد، حتی من…
دستت را گرفتم و به لب بردم.
کاش یکبارِ دیگر نبضم را می بوسیدی،
فقط یکبارِ دیگر.
چانه ام می لرزید و گفتم:
ـ یارا بگو برو. بهم بگو برو
با بیچارگی نجوا کردی
ـ کجا بری؟
ـ بگذر، آنقدر دلت بزرگ هست که منو ببخشی.
فک روی هم ساییدی، چند لحظه ای را چشم روی هم فشردی و عاقبت تن جلو کشاندی، دست دو طرف صورت خیسم گذاشتی
با نگاهی مهربان و رنجیده خیره ام شدی
ـ نکن آبان. یه عمر بقیه بهت ظلم کردن این بار نوبت خودته؟ من هیچ، من به درک.
صورتم را محکم تر قاب گرفتی و زل زده به چشمانم گفتی:
ـ خوب گوش کن ببین چی می گم. نوید نه آبان. اون روزی که گفتم برای اون حیفی نه از روی فرصت طلبی گفتم و نه عشق! گفتم حیفی چون واقعا حیفی. بفهم آبان، نوید نه آبان
با پریشانی به صورت و موهایم نگاه کردی،
حال عجیبی داشتی…
گفتی:
ـ انگار که یکی قلبمو از سینه کشیده بیرون و حالا دارم می بینم زیر پا لهش می کنن. نکن آبانم، قلبم، نکن، نرو . با نوید نرو
پیشانی به پیشانی ام چسباندی
ـ به خدا که برای خودم نمیگم. به ولله که فکر خودم نیستم. نمی خوام چند سال دیگه پشیمونی تو ببینم. نمی خوام له شدنتو ببینم
صدایت شکست و زمزمه کردی
ـ من دیگه سراغت نمیام، تو هم به خاطر همه ی خودخواهی هام منو ببخش ولی زنِ اون نشو
دستهایم که پلیورت را به چنگ گرفت، لب رساندی به لبم.
بوسه مان طعم شوری و اندوه می داد و بید باز هم شاهد بود،
شاهدِ لب هایی پربغض که حریصانه به هم بوسه می زدند…
دستانت پایین افتاد و عقب کشیدی.
کتاب را روی داشبرد گذاشتم، شالم را سرم انداختم
سر انگشتانم گزگز می کرد…
ـ تمام بوسه ها و عاشقانه هایی که تو اسمشو خودخواهی میذاری…
همه چیز برای ثانیه ای سیاه شد،
دستم را به در گرفتم، همه چیز در دوران بود.
تو،
دیوانِ فروغ،
بید،
آسمانِ ابری…
ـ دوسِت داشتم یارا
دستگیره را کشیدم و پیاده شدم.
حتی نمی دانم آخرین جمله ام را طوری گفتم که تو بشنوی، یا فقط زمزمه ای بود درون خودم…
پا که روی زمین گذاشتم نگاهت همراهم بود.
به راه افتادم و برنگشتم تا دوباره ببینمت.
دلم دیگر ظرفیت نداشت، زخمی و خون آلود تر از این نمیشد.
مِی چی تو چیشامه که ای همه خیسه
مِی چی تو چیشاته، اشکم وُاینَمیسه
از ابتدای قصه، این من بودم که بی آبان بودم.
تو آبان را پیدا کردی و به من بازگرداندی
و حالا، در این عصر ابری و دل مُرده،
بی آبان تویی…
کفتر رو بوم، رفتی از پیشُم رفت
بستی زخمُمِ، خون از پُای چیشُم رفت
کمرم خم بود و دستها لمس و بی جان کنار تنم افتاده حتی توانایی فشردن دکمه ی آیفون را هم نداشتم.
فکرِ نگاه آخرِ تو…
زیر زانوانم خالی شد.
آسمانِ ابری وارونه…
***
به درون اینه نگاه کردم.
آبان بود
آبانی بود که لبخند میزد
گونه هایش گل انداخته و فقط شب چشمهایش کمی نم داشت و اتفاقا بعد از باران، آسمانِ صاف و شفافی شده بود.
***
– نگام کن. این آبان و دوست داری یا آبان چهار سال پیش و؟ اومدم بجنگم برات…
***
ـ می خواستم بکشمت! یادت میاد؟
چند قطره اشک با اشتیاق روی گونه دویدند…
ـ دوسِت داشتم ولی عرضه نداشتم دستت و بگیرم بلندت کنم. می خواستم خلاصت کنم!
دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدای گریه ام بیرون نرود و نالیدم :
ـ ببخش…
***
– می بینی که، زمین گرده و من اینجام…
این چرخ گردون هیچ گاه از پا نمی ایستد.
می چرخد و می گردد و روزگاری به خودت می آیی می بینی اعمال ات مقابلت ایستاده اند.
***
ـ نباید فکر می کردی که دوست ندارم!
معصومیتی در صدایم بود که احساس کردم دلت را آب کرد.
گوشه ی لبت بالا رفت و بعد دست گذاشتی روی شانه هایم و کاملا خم شدی…
بوسه های ریز، کوتاه و پی در پی میزدی به صورت و گردنم…
کاش لذت آن لحظه را می توانستم و روی کاغذ می آوردم.
کلمات که هیچ،
کاش میشد نقاشی اش را بکشم…
آبان : با اراده، شجاع، لطیف و پر از احساس و جاذبه ی زنانه
یارا : مهربون، منطقی، خانواده دوست، کراش العالمین!
نوید : بد اخلاق، بد دهن، رُک و دلسوز
هما : نمونه ی یک انسان از خود راضی، قضاوتگر، از اون آدما که توهم دارن نماینده خدا روی زمین اند! تخریب گر اعظم
خسرو : آن مرد ساکن در کوچه علی چپ!