
#پایان_باز #بیکاری #فقر #خیانت #عشق #پول #راز_آلود
تعداد صفحات
نوع فایل
سرگذشت پسری جوان که در شرف ازدواج، با بیکاری و بی پولی دست و پنجه نرم میکنه.
اما برای پول، قید ازدواج با نامزدش که عاشقش هست رو میزنه. پول رو به عشق ترجیح میده تا به خیال خودش همهی مشکلات خودش و خانوادهش رو حل کنه . اما برنامههاش جوری که اون فکر میکنه و میخواد پیش نمیره و گرفتار دردسر و مشکلاتی بزرگتر و غیر قابل جبران میشه…
نشان دادن مشکلات جوانان.
برای پول دست به هر کاری زدن اشتباهه.
شاید پول مهمترین عنصر برای داشتن یه زندگی نرمال باشه. اما در کنارش دلخوشی و عشق میتونه از اون خیلی مهمتر باشه و آرامش بیشتری به روح آدم تزریق کنه.
این قصه، قصهی بیپولی است.
قصهی گرفتاری و بیماری و تنگدستی،
قصهی فروش اعضای بدن، برای زخمهای زندگی،
قصهی دل بریدن از کسی که دوستش داری،
قصهی حماقتها و بیعقلیها،
قصهی بلندپروازی و طمع،
و قصهی عشق…
دستی به لباسهای راه راه آبیای که بدقوارگیشان به تنم، دهانکجیای بیش نبود کشیدم و آرام قدم برداشتم. بیرمق، بی امید، بی دلخوشی…
قدم برمیداشتم و در میان هیاهویی که در آن سالن باریک به پا شده بود، شمارههایی که بر سر هر یک از کابینها کنار هم جا خوش کرده بودند را یک به یک از نظر میگذراندم و به عدد هفده که رسیدم، سرم را پایین آوردم و زنی شکسته و فرتوت را آن سوی دریچهی شیشهای دیدم.
مادرم…
مادری که من، مویش را سفیدتر کرده بودم و کمرش را خمیدهتر، چروک پیشانیاش را بیشتر و سوی چشمانش را کمتر!
عمیقاً به فکر فرو رفته و هنوز متوجه حضورم نشده بود.
صندلی چوبی کوچک را عقب کشیدم و مقابلش که نشستم، به خودش آمد و چشم از کنج دریچهی میانمان گرفت، چادر سیاهش را کمی پیش کشید و دستش را به طرف گوشی دراز کرد. من نیز گوشی را برداشتم و صدای سراسر اندوهگینش به گوشم رسید.
– سلام مادر؛ حالت خوبه؟
آزاد کردم نفسم را، تا جانم را نگیرد غمی که در سینهام جا خوش کرده بود.
– سلام مامان، خوبم، تو خوبی؟
– چه خوبیای مادر؟ روزگارم سیاه شده، خوب باید باشم؟
آرنجم را روی تکیهگاه سنگی مقابلم گذاشتم و کلافه به صورتم دست کشیدم.
– بابا حالش چطوره؟ بهتر نشده؟
قطره اشکی از گوشهی چشمش بیرون جهید، راه گونهی تکیدهاش را در پیش گرفت و سرآغازی شد، برای بارش بیوقفهی چشمانش.
– نه؛ هنوزم صمبکم گوشهی بیمارستان افتاده.
دوباره آه کشیدم، بر خودم لعنت فرستادم و او سر بالا گرفت و با ضجه خدا را خطاب قرار داد:
– ای خدا…، این چه مصیبتی بود؟ چه گناهی کردم که روزگارم شده عاقبت یزید؟
لبهی چادری که میرفت از سرش بیفتد را پیش کشید و رو به من، شماتت بار ادامه داد:
– چرا این کار و کردی طاها؟ چرا هم دستی دستی خودت رو بدبخت کردی هم ما رو؟ چند بار گفتیم طاها نکن! از خر شیطون بیا پایین؟ اما گوش نکردی که نکردی و به جای نون به جون رسیدی! این شد عاقبت کارت.
اینم از روزگار منِ بدبخت! اون از بابات که معلوم نیست چی به سرش بیاد، اون از عسل، اینم از خودت که اینجا پشت میلههای زندون اسیر شدی…
گوشهی روسری سیاهش را به چروکهای زیر چشمش کشید. اشکهایش را پاک کرد و همچنان، میگفت و میگفت و مرا بیشتر از خودم و از زمین و زمان متنفر میکرد.
میگفت و میان هجمهاش، گذشته برایم یادآور میشد و دعا کردم که ای کاش میشد، برای جبران خطاهایم به همان روزها برگردم.
چندباره آه کشیدم اما، دیگر سبک نشدم.
قلبم تیر کشید و شکستم برای تک تک آنهایی که من شکسته بودمشان.
برای مامان، برای بابا، برای عسل؛ و برای… .
نمیدانم چقدر گذشته بود که با احساس دستی روی شانهام، تکانی خوردم و به خود که آمدم، جای مامان را پشت شیشه خالی دیدم.
– کجایی آقا؟ وقت ملاقات تموم شد، پاشو!
با هشدار مامور نگهبان، گوشی را از روی گوشم برداشتم و سر جایش به دیوار آویزان کردم.
پریشان از جا برخاستم و بیرمقتر از قبل، از میان راهراه پوشانی که چون من، اسیر این چهاردیواری بودند، راهیِ سلولی شدم که خشت به خشتش، حماقتهایم را به رخم میکشید.
دمپاییهای پلاستیکی آبیام را از پا درآوردم. داخل شدم و به محض ورود، سعید که روی تختش دراز کشیده بود، تکانی به بدن استخوانیاش داد، نیمخیز شد و دستش را روی سینه گذاشت.
– چاکر آق طاها هم هستیم.
هاشم، مرد تنومندی که همین امروز به سلول منتقل شده بود، پاهایش را روی موکت دراز کرد و به تختش که مقابل تخت سعید بود، تکیه داد و با پوزخند سبیلهایش را تاب داد.
– چاکر این بچه سوسول؟!
بیتوجه، به طرف تختم که دقیقاً روبهروی در بود رفتم. سعید خندید و در جایش نشست.
– اختیار داری هاشم خان، بچه سوسول چیه؟ اگه بدونی چیکار کرده…
بی آنکه اهمیتی به صحبتهایشان بدهم دراز کشیدم.
ساعدم را روی چشمانم گذاشتم و فکر کردم که چه چیزی مرا به اینجا رساند؟
به حالا، که میان یک مشت معتاد و قاتل و خلافکار سر میکردم؟
فکر کردم…
آنقدر فکر کردم، که به دیروز و دیروزها رسیدم و مغزم، چون فیلمی که به عقب زده باشند، رفت و رفت و به شروع نقطهی انحرافم که رسید پلی شد.
بام تهران، پنج بعدازظهر!
درست همانجا و همان ساعت، که به خوشبختی میاندیشیدم و به آرزوهایم.
همان روز که گمان میکردم به خوبی به پایان رسیده بود غافل از آنکه ناخواسته و ندانسته، قدم در مسیر بدبختی گذاشته بودم…
طاها: بلند پرواز. منفعت طلب.
سایه: خودخواه. عاشق پیشه.
پونه: احساساتی و عاشق، منطقی.