
#ترنسکشوال #ترنس #پروانگی #ترنس_حق_زندگی_دارد #عاشقانه_اجتماعی #عاشقانه #رمان_اجتماعی_عاشقانه #رمان_عاشقانه #آسیب_اجتماعی #ترنس_جندر #رنگین_کمان #پروانه #عشق #رمان_عاشقانه_اجتماعی #آن_من #رمان_آن_من #نرگس_لوانی #نویسنده_ایرانی #نویسنده
تعداد صفحات
نوع فایل
سرگذشت ترنسی (ام تو اف- مرد به زن) است و تمامی دغدغه ها و مشکلاتی که تا رسیدن به پروانگی، متحمل می شود.
ایجاد شناخت بهتر از واژه ” ترنسکشوال ” و شکستن تابوهای ضد این قشر مظلوم جامعه…
آگاه سازی افراد جامعه از قشر ترنس و شکستن تابوها و سنت هایی که مردم را به این باور واداشته که ترنس با بقیه افراد متفاوت است… القای این باور که ترنس هم حق زندگی دارد.
“آنِ من” ماجرای زندگی ترنسی (ام تو اف- مرد به زن) است و خلاصه ای از تمام بالا و پایین های زندگی پر دغدغه اش… آنِ من از قشری می گوید که کمتر مورد لطف و توجه سایرین قرار می گیرند و متاسفانه جامعه نگاه چندان خوبی به آن ها ندارد. در این کتاب با هم می خوانیم و به این درک می رسیم که ترنس هم حق زندگی دارد… که عشق بر خلاف تمام تصوراتی که تا به امروز داشته ایم، خارج از چارچوب جنسیت است و هرکسی می تواند عاشق باشد… حتی در جسمی اشتباهی!
چیزی به ذهنم نمی رسد… بهترین توضیح و تصویر عینی از ذهنیت من بابت این کتاب، همانی است که در چند خط بالا نوشته ام…
ترنس حق زندگی دارد… حتی حق عاشقی!
شمار آه های پر تاسف مادر، کم کم داشت از دستش در می رفت و این حسابی کلافه اش کرده بود. وقتی دید که مادرش قصد شکستن سکوتش را ندارد، دست های زبر و زحمتکش او را در میان دست های پهن و مردانه خود قاب گرفت و با اطمینان به چشم های مادر که حالا قطرات لغزان اشک داشت میدان دیدش را تار می کرد، نگاه کرد.
_ مامان میخوام بدونی که من همیشه کنارتون هستم. خواهش می کنم باهام حرف بزن. چرا همتون یه جوری شدید؟
ریحانه؛ مادرش، بار دیگر با نوک انگشت سبابه نم چشم هایش را گرفت و اجازه نداد یک قطره هم بیرون بچکد. سپس رو به فرهاد پسر بزرگش گفت: _
فرزین…
و وقتی نگاه سرزنشگر فرهاد را دید، اصلاح کرد:
_ رها…
و دوباره سکوت و بغضی که داشت خفه اش می کرد و مجال حرف زدن به او نمی داد.
_رها چی مامان؟ چه اتفاقی براش افتاده؟
و ناگهان مادرش بی هیچ مقدمه ای، صدایش را بلند کرد و فریاد کشید:
_همین تو هستی که با این مدلی صدا زدنش هواییش کردی، فکر کرده دختره! چپ رفتی راست اومدی بهش گفتی “رها”! حالا هم بیا تحویل بگیر.
هنوز هم فرهاد نمی دانست کجای این کارش غلط است؟ او از همان ابتدای امر می دانست که برادرش در کالبدی اشتباه متولد شده و ترنس است و همیشه سعی می کرد به او روحیه بدهد و نامی روی او گذاشت که به نظرش بیشتر از هر نام دیگری برایش مناسب بود! اما… این چه ربطی به هوایی کردنش داشت؟
وقتی پذیرای جسم کنونی اش نبود، دیگر چه ایرادی داشت اگر به جای فرزین، رها باشد؟
_مامان می شه واضح حرف بزنی؟ رها صدا زدنش چه ربطی به حال فعلی شماها داره؟
ریحانه چون فنر از جایش پرید و با همان غیظی که هنوز هم از وقتی که فهمیده بود فرزین عاشق آن پسر شده، نتوانسته بود آن را هضم کند، رو به فرهاد کرد و صدای کنترل نشده اش را بالا برد:
_ عاشق شده. می فهمی یعنی چی؟
با شنیدن این جمله، لبخند گرمی روی لب های فرهاد نشست اما با شنیدن بقیه حرف های مادر، حدقه چشم هایش گرد شد و انگشت هایش ناخودآگاه در هم پیچید و مشت شد. _عاشق یه پسر!!
نمی دانست در آن لحظه چه عکس العملی نشان دهد؟ شاد باشد از حس قشنگی که در دل رهایش جوانه زده و یا غمگین باشد که این کالبد اشتباهی عزیزترینش، او را از ابراز هر حسی منع می کرد… نه می توانست است و همیشه سعی می کرد به او روحیه بدهد و نامی روی او گذاشت که به نظرش بیشتر از هر نام دیگری برایش مناسب بود! اما… این چه ربطی به هوایی کردنش داشت؟
وقتی پذیرای جسم کنونی اش نبود، دیگر چه ایرادی داشت اگر به جای فرزین، رها باشد؟
_مامان می شه واضح حرف بزنی؟ رها صدا زدنش چه ربطی به حال فعلی شماها داره؟
ریحانه چون فنر از جایش پرید و با همان غیظی که هنوز هم از وقتی که فهمیده بود فرزین عاشق آن پسر شده، نتوانسته بود آن را هضم کند، رو به فرهاد کرد و صدای کنترل نشده اش را بالا برد:
_ عاشق شده. می فهمی یعنی چی؟
با شنیدن این جمله، لبخند گرمی روی لب های فرهاد نشست اما با شنیدن بقیه حرف های مادر، حدقه چشم هایش گرد شد و انگشت هایش ناخودآگاه در هم پیچید و مشت شد. _عاشق یه پسر!!
نمی دانست در آن لحظه چه عکس العملی نشان دهد؟ شاد باشد از حس قشنگی که در دل رهایش جوانه زده و یا غمگین باشد که این کالبد اشتباهی عزیزترینش، او را از ابراز هر حسی منع می کرد… نه می توانست عاشق دختری شود و مرد خانه کسی…. و نه حتی اجازه ابراز عشق به پسری را داشت که حمایتگرش شود. درد بدی بود و می توانست رهایش را خیلی خوب درک کند… اما خب، چه طور میتوانست چنین چیزهایی را برای مادرش شرح دهد؟ مدتی پیش که با رها طی تماسی تصویری صحبت کرده بود، گونه های سرخ شده از شرمش را دیده بود وقتی که از آشنایی اش با کسی به نام اشکان می گفت. پس این پسر همان کسی بود که رها دلباخته اش شده؟
مردد بود که در همان لحظه، رها وارد پذیرایی شد و فرهاد با خود اندیشید که: “چرا این بچه همیشه همه چیز را باید پشت همین دیوار می شنید؟
” نگاه غمزده و بی فروغش را به مادر و سپس به فرهاد دوخت. ساعت ها، ماه ها و حتی سال ها به عملی کردن این تصمیم فکر کرده بود اما، هیچ وقت آن شجاعت کافی را در خودش نیافته بود. ولی حالا میخواست که حرف بزند، میخواست به قطع و یقین، رها شود… رها از هر حس تنفری که از آدم ها می گرفت، رها از جسمی که اسیر شدنش در آن، تقصیر خودش نبود و شاید حتی… رها از عشقی که نفهمید کی و چه طور این قدر عمیق در دلش ریشه دواند؟ خودش را روی زمین، کنار پای فرهاد انداخت و ملتمسانه گفت:
_ خواستم خودمو، همه رو خلاص کنم ولی نذاشت. نذاشت که نباشم! ببین وضع و حالمو! _ آره عاشق شدم، آدم نکشتم که! ولی انقدر بدبختم که عاشقی کردنم هم ممنوعه مثل خیلی چیزای دیگه که برای همه آزاده و واسه من یه آرزو! داداش عشق انقدر چیز وحشتناکیه؟ چون توی این بدن کذایی هستم، اون ازم متنفره. اصلاً منو نمی بینه. آخه کی یکی مثل منو می خواد؟
***
برای چندمین بار در آن روز، بر روی قلبش کوبید… یکبار، دوبار، صد بار! اما صدای کوبش های آن گوش عالمی را کر کرده بود. اشکان را می دید که در صورتش تف می انداخت و حس انزجارش نسبت به او را در چشم ها، لب ها و تک تک اجزای صورتش، به رخ عاشق او می کشید. پسر بود… پسر! پسری عاشق و باخت خورده. از زندگی باخته و از زنده بودن بریده! دیگر هیچ نفهمید و تنها روشنایی کور کننده ای بود که تمام آن کالبد لعنتی اش را در آغوش می گرفت. در لحظه آخر خندید… بالاخره رها شده بود… همان رهای فرهادش… همان رهای واقعی! اشکان که از حضور آن دختر مزاحم کلافه شده بود ولی جبر روزگار ناچارش می کرد تا بودن در کنار او را بپذیرد، چشمش به جایی پشت درخت بیدی که فاصله چندانی با آن ها نداشت، افتاد. با دیدن فرزین که با دستی روی سینه با صورت روی زمین افتاد، قلبش از جا کنده شد. بی درنگ دست مهیا را رها کرد و به سمت او دوید. آن لحظه مهم نبود اگر عشقی ممنوعه، آنچنان در دل و جانش ریشه دوانده بود که دیگر تاب سنگینی آن را نداشت. فقط همان خدا می دانست که این بیراهه تا چه حد برایش طاقت فرسا بود و کمرش را تا می کرد. دیگر مهم نبود اگر ته این راه روشن نبود… سرش را رو به آسمان گرفت و در دل فریاد کشید: _ این رسم یه عمر بندگی کردنت نبود! گفتی غلطه، گفتی خطاست، فاصله گرفتم. چرا اینطور امتحانم میکنی؟مگه بد بنده ای بودم برات؟ مهیا با دیدن اشکان که آنطور دست و پایش را گم کرده بود، به سمتش دوید و بر خلاف میل قلبی اش به او کمک کرد تا فرزین را از روی زمین بلند کند. همین که سرش را بی هوا سمت اشکان چرخاند، چشم های پر آبش را دید که دست های بی حرکت فرزین را نگاه می کرد و زیر لب زمزمه می کرد: “کشتمش”! مهیا از قبول حدس شومی که قلب و ذهنش را قلقلک می داد، سر باز می زد. امکان نداشت که اشکان مغروری که نیم نگاهی به هیچ دختری نمی انداخت، اینطور اشک بریزد و دست هایش با دیدن فرزین بلرزد. با خودش فکر کرد که کاش همان روز کار این ایزدی مزاحم را تمام کرده بود… آنقدر این عشق سوزان قلبش را چون اسیدی خورنده له کرده بود؛ که پاهایش توان از دست داد و بی حس شد و دو زانو در کنار بدن فرزین که به خاطر شوک دیدن آن صحنه،سطح هوشیاری اش پایین آمده بود، نشست. حالا بی هیچ ابایی، بی هیچ ترس و غروری، فریاد کشید:
_ من کشتمش خدا!
***
نگاه بی پناهش را دوباره تا صورت اشکان بالا کشید و با صدایی آرامتر گفت: _ تو هم میگی من نجسم نه؟ میگی اوا خواهرم؟ شفته و بی خاصیتم؟ اشکان که با شنیدن این جملات، تا حدودی پی به بلایی که بر سر او آمده، برده بود و یادش آمد که او را در بیمارستان و در نهایت ضعف و تنهایی دیده بود… بر خودش لعن می فرستاد. چرا همان موقع پیگیر نشد تا دلیل آن صورت کبود و زخم ها و بی هوش شدن او را بفهمد. نتوانست خودش را کنترل کند. نشد که این پرنده بی پناه و لرزان را همینطور به حال خود رها کند. بی هوا تمام تن لرزان او را به آغوش کشید و در حالی که سرش را روی شانه خود می گذاشت، روی موهایش را نوازش می کرد و کنار گوشش می گفت: _ هیس! آروم باش. ببین الان اینجایی. من کنارتم. چند دقیقه ای در همان حال ماندند و تپش های قلب اشکان که به گوش فرزین که حالا سرش روی سینه او بود، رسید، باعث شد که آرام شود. برای آرام شدنش، همین بس که حضور اشکان را حس کند. حالا که تا این حد نزدیک اوست، نمی خواست هیچ جوره این آرامش را از دست بدهد. می خواست برای یک بار هم که شده پا روی همه چیز بگذارد و حتی به قیمت گناهکار شدن، در همین حالت بماند. مگر چه چیزی از این زندگی می خواست جز همین آغوش پر آرامش؟ نفهمید چقدر گذشت و تا چه اندازه در این آرامش غرق شده بود که تاثیر دارو خودی نشان داد و او پلک های سنگین شده اش را روی هم گذاشت. اشکان چند دقیقه بعد، انگار به خودش آمده بود که به آرامی سر او را از روی سینه خود بلند کرد. اما متوجه شد که چشم هایش بسته است و نفس های آرام و شمرده او به قفسه سینه اش می خورد. دلش نیامد که او را از خواب بیدار کند. همانطور نشست اما اینبار سر او را به جای سینه اش، روی شانه خود گذاشت. نمی توانست نگاه از آن صورت معصوم و آرام بگیرد. چند دقیقه به صورت او خیره ماند تا اینکه صحنه ای مقابل صورتش جان گرفت. لب های خندان… چشم های درشت و قهوه ای… موهای روشنی که در معرض باد تاب میخورد و … ماشینی که با سرعت نزدیک شد… صورت زیبایی که با آسفالت سخت زمین برخورد کرد و …. آه بلندی سر داد و با یادآوری این صحنه، اشک هایش بی امان جاری شد. حالا می فهمید که چرا به فرزین دل بسته… چرا او؟
***
الف: وقتی تکه جانت نباشد، انگار بخش اصلی پازل وجودت را گم کرده ای و هرچه با تکه های جایگزین و مشابه وصله و پینه اش کنی، باز هم تاثیری نخواهد داشت و پازل نهایی شکل زشت و ناقصی به خود می گیرد. آن قدر ناقص که حتی بیننده ای که بیرون ماجرا ایستاده هم خالی بودن آن تکه اصلی را متوجه می شود.
ب: وقتی یکی آرام جانت شود و ناگهان برود، یک جای احساس و قلبت خواهد لنگید و هیچ جوره دلت با آدم های بعد از او، تراز نخواهد شد. آن قدر دلت می لنگد و می سوزد تا نهایتاً یا تسلیم و مغلوب می شوی و یا مجنون و دیوانه!
فرزین ایزدی : ترنس ام تو اف، فردی سختی کشیده و طرد شده از جامعه و خانواده. کسی که با تمام سختی ها، باز هم سرپا ایستاد و جنگید…
اشکان فصیحی : پسری معتقد از خانواده ای بسیار اصیل، که درگیر عشقی ممنوعه شد. تمام تلاش های او برای فراموش کردن این عشق و سختی هایی که در این مسیر می کشد.