
#پایان_خوش #ازدواج_اجباری #معمایی
تعداد صفحات
نوع فایل
سرگذشت دختری رانده شده از خانواده فقط به خاطر یک اشتباه.
نشان دادن اهمیت نوع رفتار خانواده در تربیت فرزندان.
هیچ اشتباهی اونقدر بزرگ نیست که فرزند از خانواده رونده بشه…
گذشته هر انسانی فقط به خودش مربوطه و مخصوصا این موضوع هیچ ربطی به جنسیت نداره!
باران دختری ۲۶ ساله؛ که به خاطر مشکلات و اختلافات عمیقی که با خانواده اش داره به اجبار از اونها جدا میشه و برای کار؛ساکن شهر دیگهای میشه.
دلیل این اختلافات هم مشکلات و اشتباهات بزرگیه که توی سن ۱۶ سالگی انجام داده…اشتباهاتی که مسیر زندگیشو عوض میکنه و اونو از یک دختره وابسته و لوس به زنی مقتدر و محکم اما با شخصیت فروپاشیده تبدیل میکنه…
اولین اشتباه باران توی ۱۶ سالگی باردار شدن نامشروع از پسریه که…
بهار به بهار
در معبر اردیبهشت
سراغت را از بنفشههای وحشی گرفتم
و میان شکوفههای نارنج
در جستجویت بودم
در پاییز یافتمت
تنها شکوفه جهان
که در پاییز روییدی…
(سید علی صالحی)
-فردا یه دکتر خوب پیدا میکنم.
آروم سرمو بالا آوردم:
-دک…دکتر؟!
به سمتم برگشت و عصاشو روی زمین کوبید، ابروهای پرپشتشو به هم گره زد:
-میندازیش.
برای لحظه ای انگار قلبم ایستاد. گیج و گنگ به آقاجون نگاه کردم.
-بندازم؟!
ابروهاش محکمتر توی هم پیچید، مگه میشه این چهره رو دید و نلرزید!
-لابد میخوای توی دختر ۱۶ ساله این تخم حرومو بزرگ کنی.
لبمو با زبون تر کردم، خواستم کمی توی جام جابهجا بشم اما درد توی کمر و تنم پیچید که برای لحظهای نفسمو قطع کرد و صورتم جمع شد. با این حال برای پنهان کردن دردم دستامو بیشتر درهم قلاب کردم و نفس حبس شدمو آزاد کردم:
-آقا…آقاجون…آرش گفته…گفته میاد خواستگاری…به خدا قول داده…میاد من…
-خفه شو باران! تو هنوز انگار حالیت نیست چه بلایی سرت اومده هان؟ تو چی از زندگی میفهمی که شکمت بالا اومده؟
با حرص سبیل جویید:
-اون پسری که داری ازش حرف میزنی اگه غیرت داشت بهت دست نمیزد…چی با خودت فکر کردی که گذاشتی بهت…
گفتن این جمله حتی برای آقاجون هم سخت بود! سرمو پایین انداختم.
-جواب منو بده،کارت دیگه از شرمندگی گذشته..
اشکم سخت و سوزان از گوشه ی پلکم روی گونههام سر خورد.
-همو دوست داشتیم…قرار بود بعد کنکور من باهم ازدواج کنیم آقاجون…من بهش اعتماد…
-همیشه فکر میکردم من و بابات توی تربیتت سنگ تموم گذاشتیم، مایهی افتخارم بودی…کسی نمونده بود که تعریفتو پیشش نکرده باشم اما تو…تو با چهارتا قربونت برم و دوستت دارم خر شدی باران؟ خودتو تقدیم کردی به یه….
منی که تا حالا از گل نازکتر نشنیده بودم حالا داشتم زیر بار این بی آبرویی کمر خم میکردم و دم از نگه داشتن این بچه میزدم؟ اما…اما من آرشُ دوست دارم…اون پدر این بچه است…ما قراره ازدواج کنیم…نمیتونم از این بچه بگذرم…آرش منو دوست داره…
-خودتو برای فردا حاضر کن میام دنبالت.
به سمت در رفت، گریهام شدت گرفت و تندتند گفتم:
-آقاجون…من…من دوسش دارم…نمیتونم…به خدا نمیشه…آرش…
یهو به سمتم برگشت، حرفمو خوردم و درجا ساکت شدم، بالای سرم ایستاد:
-یکبار دیگه اسم این پسره رو بیاری هرجی دیدی از چشم خودت دیدی…
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
-پاشو خودت توی آینه نگاه کن..چند سالته؟! هان؟! تو از زندگیت همینو میخواستی؟ که با بیآبرویی از یه بی سر و پا حامله بشی؟
باران: ابتدا داستان یک شخصیت وابسته و لوس و در انتهای داستان شخصیتی مستقل و مقتدر
بردیا:شخصیتی حمایتگر و مهربان